«آسمان سوی علقمه می رفت!»
89/10/16 5:53 ع
مشک تشنه به روی دوشش بود
بی امان سوی علقمه میرفت
در نگاهش خروش دریا داشت
آسمان سوی علقمه میرفت
چشم ها محو شیوهی رزمش
معرکه از صلابتش پُر بود
قلب سقای تشنه لب اما
از تب سرخ «العطش» پُر بود
خنکای شریعه را حس کرد
چشم خود را به خیمه ها میدوخت
لب او در نهایت ایثار
در کنار فرات هم میسوخت
مشک از شوق گریه پُر میشد
که تو لب تشنه ای و سیراب است
وَ تو از مشک خود پریشان تر
لب خشکت به یاد ارباب است
در هیاهوی موج های فرات
لحظه لحظه سراب میدیدی
لب خشک علی اصغر را
در زلالی آب میدیدی
جرعه جرعه وفا، محبت، عشق
مشک نه این سبوی ساقی بود
تو گمان میکنی که آب ولی
همهی آبروی ساقی بود
پر گشودی دوباره سوی حرم
تیرها نیز پر درآوردند
تا که از راز تشنگیّ تو و
مشک لب تشنه سر درآوردند
ناگهان بغض مشک سر وا کرد
یک سه شعبه رسیده بود از راه
چشم های تو بوسه باران شد
در هجوم سه شعبه ها ناگاه
حاجت دستهای پاک تو را
زودتر از خودت روا کردند
دست های گره گشای تو را
یک به یک از تنت جدا کردند
سنگ ها گرم استلام لبت
حج سرخت چه زود کامل شد
نیزه ها در طواف پیکر تو
بر سر تو عمود نازل شد
رمق از زانوان آقا رفت
بغض أدرک أخا که سر وا کرد
از روی اسب، پرپر و بی دست
سجده ات را که او تماشا کرد
تو به آغوش زخم ها رفتی
سایه ات از سر حرم کم شد
کمر کوه از غم تو شکست
قامت آسمان دگر خم شد
چشم ها در غروب تو میسوخت
دشت از داغ تو لبالب بود
تکیه گاه حرم! فراق تو
اول بی کسی زینب بود
بیپناهی خیمه ها، بی تو
هر دلی را پُر از محن میکرد
همه دیدند بعد تو ارباب
کهنه پیراهنی به تن میکرد